اگر خدمتکار نبودم، شاید همهچیز فرق میکرد. کم سن و سالیام به کنار، اینکه یکبار از کشو میز خانم چند اسکناس کش رفته بودم، میتوانست گواهی باشد بر اینکه حرف مفت میزنم. اگر میگفتم، هیچکس حرفم را باور نمیکرد. ولی دیدم، با چشمان خودم. اگر آن روز لعنتی هوس خرید نکرده بودم و آن چند اسکناس را از کشو چنگ نزده بودم، امروز میتوانستم حرفم را بزنم و آن را جدی بگیرند؛ اما راستش چیزی نگفتم، جز به مادرم. هرچند که چند شب و روز است بیخوابی کلافهام کرده. شبها در جایم غلت و واغلت میزنم و عرق میکنم. هرچند مادرم نمیخواهد ریختم را ببیند، اما چاره چیست، باید این راز را چال کنم...