اینجا، جایی که من هستم،زمان خیلی کند میگذرد. برای انجام همه کارهای نیمهتمام دنیا به اندازه کافی وقت هست. برای گفتن همه حرفهای نگفته هم،حرفهایی که هیچوقت فرصت گفتنش پیش نیامد و شاید هم خودم نخواستم که پیش بیاید. یک و نیم سال پیش، اواخر اسفند بود که فهمیدم، درست همان وقتی که زمستان داشت نفسهای آخرش را میکشید. همان روز بود که برای اولین بار مردم. آخر میدانید، من دو بار مردهام. بار اولش خیلی درد داشت. همه قفسه سینهام تیر میکشید، سرم داغ شده بود و به همان اندازه، پاها و نوک انگشتانم سرد. اما مرگ دومم خیلی راحت بود. حتی نفهمیدم کی اتفاق افتاد...