... من و علی فقط در فکر این بودیم که دستهایمان از هم جدا نشود. ابتدا دست همدیگر را گرفتیم، ولی شیب تند و سرعت سقوط به قدری بود که از هم جدا شدیم، اما وقتی به ماشینها رسیدیم بلافاصله باز هم دستهایمان به هم قفل شد. رانندهها چون گوسفندانی که به آغل هل میدهند، ما را داخل ماشینها چپاندند در یک لحظه صدای گاز اتومبیلها چنان که گویی میخواهد سیلندرشان بترکد گوشمان را کر کرد. به شتاب دور زدند، همهجا تیره و تار شد...