از سمت غربی پل خارج میشویم. بهتر میدانم الان بیشتر از این با او نباشم تا بتواند در تنهایی فکر کند. او به سمت چپ میرود و من به راه سمت راست. در این فکرم که باید سفری به تهران بروم، وسایلم را بیاورم و پول رهن انبار را بگیرم، لازمم خواهد شد. بعد برمیگردم، یعنی ذهنم برمیگردد و گذشته را دوره میکند. یاد خانم مهندس پارسیگو میافتم و یاد زنم، که حالا دیگر حتما باید بگویم زن سابقم. با خودم میگویم واقعا من بعد از چند سال جدایی چقدر او را شناختهام؟ آیا همیشه مشکل یا دست کم بخشی مهم از مشکل از خود من نبوده است؟ آیا همیشه میدانستهام چه میخواهم؟ آیا همه آنچه خواستهام خواسته خودم بوده یا شرایط و جو عمومی به من تحمیل کرده است؟