رمان ایرانی

ببرهای زخمی حکیمیه

ما تو یک آپارتمان شش ظبقه‌ی چهل و دو واحدی زندگی می‌کردیم به اسم گلچین، طرف‌های حکیمیه تهران. برای همین، اسم گروه را گذاشتیم «ببرهای زخمی حکیمیه». بعد از ظهرها، دو تا سوت می‌زدم و بچه‌ها را جمع می‌کردم و می‌رفتیم تو حیاط و در مورد آدم‌هایی که باید بهشان حمله می‌کردیم حرف می‌زدیم و بعد که حوصله‌مان سر می‌رفت، حمله می‌کردیم به گلریزی‌ها و خوراکی‌هایشان را کش می‌رفتیم. گلریزی‌ها بچه‌های بلوک کناری‌مان بودند که در ورودی و پارکینگشان با ما یکی بود و چون مقامشان از ما پایین‌تر بود باید نوکرمان می‌شدند و به ما مالیات می‌دادند. مشکل این بود که گلریزی‌ها، مثل ما، گروه و رییس و ازا ین چیزها نداشتند. برای همین، خودمان یکی از دخترهای چاق‌شان به اسم رژین را به عنوان رییس‌شان انتخاب کرده بودیم و هر وقت بیکار می‌شدیم، کتکش می‌زدیم یا گل سر و وسایلش را برمی‌داشتیم توی پارکینگ دست‌رشته می‌کردیم. اوایل کسی کاری به کارمان نداشت ولی بعد از اینکه یکی از بچه‌های ساختمان را رییس صدایم نکرده بود مجبور کردم تو باغچه سینه‌خیز برود، مامان گوشم را پیچاند و گفت «رییس بازی از امروز تعطیله امید... به خدا قسم اگه یه بار دیگه یکی بیاد در خونه بگه چه‌ش را کتک زدی خودت می‌دونی.» این طوری شد که یک مدتی کمتر تو حیاط جمع شدیم و کارهای ناجور نکردیم تا اینکه قصه جنیفر پیش آمد.

چشمه
9786002298706
۱۳۹۶
۱۲۶ صفحه
۷۲ مشاهده
۰ نقل قول