دمیتری مالما از خواب بیدار شده بود و تا حدودی از صدای پچپچها و نجوای نسیم خنک روی صورتش آگاه بود. سردرد شدیدی داشت؛ دردی آزاردهنده در پشت شقیقههایش که با روشنی نور تشدید میشد. ناگهان به یاد آورد که در بخش بیمارستان است. او را شب گذشته به آنجا آورده بودند و آخرین چیزی که به یادش میآمد، پرستاری بود که به او شربت تریاک مخلوط با آب داده بود.