طبیعت انسان را به بازگشتی کوتاه به گذشته و فراموش کردن دعوت میکند و تو مثل حیوانی که زیر خاک زندگی میکند زیر نقاب سرشت خود پنهان میشوی. وقتی تکیهگاه انسان مناسب نباشد با هر شرایط نامناسب به پایین سقوط میکند. انسان هر جا که باشد بیدار شدن برایش دشوار است. دنیا پر از آدم است اما زمان قحطی یا قتل عام، آن لحظه که پای مرگ و زندگی به میان میآید، هر دو مثل هم انسانها را درو میکنند. دنیا به متعلقات خود نیازی ندارد. هر لحظه هزاران نفر در این دنیا میمیرند و به هیچ جای دنیا هم بر نمیخورد. باید آنچه را برای بقا لازم است را بدانیم. زنده ماندن نوعی پیروزی است. باران همیشه محتاطانه عمل میکند و راه و روشش را به هیچکس نشان نمیدهد. انگار هر یک از ما انسانها در زندگیمان ده چهره داریم که یکی یکی آنها را میپوشیم. اگر انسانی هزاران روز عمر داشته باشد شاید تنها صد روز آن را به طور واضح به خاطر بیاورد. هیچ کارش هم نمیشود کرد. هر کس اندوختهای از روزهای خود را به همراه دارد و مثل میخوارگان فراموشکار آنها را از یاد میبرد. به نظر من عشق تاریخ را به سخره میگیرد.