از زمانی که «ضیافت» افلاطون نوشته شده است، پیوند میان عشق و فلسفه آشکار بوده است؛ فلسفه، عشق ورزیدن به خرد است. فلسفهورزی و اندیشیدن، دستیابی به یک حکمت و معرفت نهایی نیست، بلکه حرکت به سوی آنهاست، یا پیش و پس رفتن میان معرفت و فقدان آن. فلسفه، خود خردورزی نیست - برای آن که دستیابی به معرفت، در صورتی که ممکن باشد، پایان فلسفه خواهد بود - بلکه نوعی شیدایی و شیفتگی به اندیشه است. فلسفه با اندیشه بازی میکند؛ مفاهیم را، افکار را اختراع میکند و پدید میآورد، در باب آنها به تحقیق و بررسی میپردازد. فلسفه، پایان یا اتمام و تکمیل نیست، بلکه زمینهسازی بیپایان است. عشق نیز یک ناتمامی است، عشق میانجیگری است، نه اتمام. عشق نوعی حرکت میان فقدان و اتمام و تکمیل، میان فقر و فراوانی، میان نادانی و دانایی، و نوعی حرکت میان هیولاواری و زیبایی است. عشق و فلسفه، هر دو با حرکت خود، به تاخیر میافکنند، متفاوت میسازند و به واسطه غیر مستقیم بودن، بیراهه رفتن و نرسیدن، زندگی میکنند. آنها هر دو به سوی خواست و آرزوی خود حرکت میکنند، اما این مقصود همواره به گونهای عطشافزا و اشتهاآور، بیرون از دسترس باقی میماند.