«هفت هشت ساله بود. میدوید. مدام سرش را برمیگرداند. ناگهان در جوی پهنی افتاد. داخل جوی آب نبود؛ روغن بود. این را دیشب خواب دیده بود. از خواب که پرید، لحظهای نشست، جانی در تنش نبود که به حمام برود. به پهلوی چپ دراز کشید، اما خواب از سرش پریده و ترسی به جانش افتاده بود. انگار همان مرد پیش رویش نشسته بود؛ مردی با قد دراز و گردن کشیده، صورت سفید و چشمهای ریزی که به دو حفره آتشین میمانست، با لبخندی کمرنگ. لبخندش به لبخند شبیه نبود؛ شکل ناسازی از تف و دشنام بود. هنوز هم، با آن که دیگر زن و بچه داشت، این چهره میترساندش. در خوابها معمولا قوز کرده میدیدش و در حالی که دنبالش میدوید یک مرتبه ناپدید میشد. به پهلوی راست چرخید. مشامش از عطر آرامبخشی پر شد. خودش را پایین کشید. فاطمه تکانی خورد، بیآن که چشمهایش را بگشاید. بعد آغوش باز کرد و دستش را دور گردن او انداخت. تن فاطمه ننویی بود که آرامش میکرد و به خوابش میبرد.»