جابر میگفت و چند داستان دیگر
کومال جلویمان ایستاده بود. قلاده پاره کرده بود. به جایی آمده بود که هیچگاه حق نداشت وارد شود. سگ بیچاره سر میچرخاند و با آن چشمان مرگبارش به ما خیره شده بود. جوی سرخ خون را بو میکشید. به سوی آشور پارس میکرد. پارسهایش از سر شکم نبود. یا اینکه بخواهد کسی را بترساند. چیز دیگری تحریکش کرده بود. لشهای ...