پدرام بانگ زد: -فرمان بده به آنان بتازند. ما را دیگر توان نبرد و جان جنگ نیست. آنان را به دوزخ برگردان فرخ همایون. و شاه شمشیرش را برکشید. به سورنا و مهرآذر و کاوه که با او بودند نگاه کرد. با برآوردن شمشیرش هزاران سرباز، یکی از پس دیگری شمشیرش را برمیآورد. شاه فرمان داد: به نام ایزد و برای میهن و از برای پیروزی، یک تن را باز نگذارید و به گوردخمههای گورسان بازگردانید. اما پیش از آنکه بخواهد فرمان تاختن بدهد، دیوان اهریمنپرست بودند که بهسویشان تازش گرفتند. هر یک، بلندای دو مرد را داشتند. تیغهایی بزرگ و سنگین در دستانشان بود. نیمی از تنشان در زره بود. اما خود چنان پوستی بر تن داشتند که از پولاد سختتر مینمود. هزاران مرد و دیو به سوی هم میتاختند. از کوبش پایشان، گرد و خاکستر آسمان را بار دیگر تیره میکرد. انگار دل همة جهان در آن دشت و زیر پای آن مردان میتپید... دهها هزار جنگجو درهم گره خوردند. تیغها در سینهها فرو رفت. سرها از گردنها فرو افتاد. پهلوها شکافته شد. چکاچک شمشیرها، هزاران شمشیر، پایان هستی میساخت. لشکریان اهریمن، درنده و زورمند بودند. اندیشهای جز کشتار نداشتند. اما دلیری پهلوانان شاهنشاهی را همآوردی نبود. به شمارگان ستارگان آسمان، مردان بر هم میکوفتند. شمشیرها هوا را میشکافت و بر سینهها مینشست. زمین زیر پای آن مردان زیر و زبر میشد. لشکریان پرشمار شاهنشاهی چنان پرتوان میجنگیدند که درهم شکستن لشکریان اهریمن آسان مینمود...