در را که باز کرد نگاههای آنها متوجه او شد. پرسید: «چکار داری؟» لوران کنار آتش روی صندلی نشسته بود و پاهایش از دو طرف آویزان بود. «باید بدانم که بالاخره تصمیم گرفتی فردا صبح این کار را بکنیم یا نه؟» فردا. اطرافش را برانداز کرد. اتاق بوی آب صابون و سوپ کلم میداد...