راممد همانطور بود. به در و دیوار میخورد تا به اتاق رسید. مطمئن شد مرگ شروع شده است. زبانش را جوید و گفت: «نقطه سیاه... ما مردیم؟ یا...» «فرق مرده با زنده چیه راممد؟» «مرده؟ مرده از پدر نمیترسه اما زنده میترسه.» «نه نمردیم راممد...»