صبح یک روز سرد برفی بود و دانههای برف به آرامی از آسمان میبارید. ملکه، تنها کنار پنجره نشسته بود و گلدوزی میکرد. اما او اصلا حواسش به خوب از آب درآمدن نقش و نگارهای گلدوزیاش نبود، چون چیزهای دیگری فکرش را مشغول کرده بود...