... فکر کنم به خاطر جاذبهش بود... یه آدم کمالگرا. در کل خیلی شبیه پدرم نبود... مجذوبش شده بودم و میترسیدم. همیشه یه کم ازش ترس داشتم... اون مرد جوون خیلی اهل خوشگذرونی و گشت و گذار بود، بیست و چهار سالم بود که باهاش آشنا شدم. زمان زیادی با هم خوش گذروندیم. تو اون روزهای وانفسا حسابی پول در میاورد و اشتهاش سیریناپذیر بود... ما خیلی خانواده پولداری نبودیم. اما ما به بیچارگی بقیه هم نبودیم. میدونی چی میگم. هیچوقت به کسی بدهکار نبودیم، غذای خوب، لباسهای خوب، بلیت اپرا. اما بازم خیلی پولدار نبودیم... پدرم وقتی از هتل به خونه برمیگشت یه عالمه داستان واسه تعریف کردن داشت... این رویاش بود، میدونی - که تو چهل سالگی یه میلیونر باشه... بحران سال بیست و نه کمرش رو شکست...