آیایی کمی وول خورد و بعد پا شد نشست. نگاهی به ساعت شماطهدار ارزان قیمت روی صندلی کنار تخت انداخت. شش و ربع بود و بیرون تازه آفتاب زده بود؛ شهرک آفریقایی مزبور کمکم داشت بیدار میشد که زندگی از سر گیرد. نگهبانهای شب با جیغ و ویغ عصبانی خروسها از خواب بیدار شده بودند و، دفعالوظیفه، قفل دکانها و خانهها را به صدا درمیآوردند تا هم خودشان و هم مخدومانشان، اگر آن نزدیکیها بودند، از حسن انجام کار آنها مطمئن شوند. زنهای روستایی، گرم یکه به دو و ولنگاری، لخلخکنان، از خیابانها متاع به بازار میبردند...