مادربزرگم را به خواب میبینم؛ خانهاش را تر و تمیز کرده و لباس سفید پوشیده است و من هم لباس سفید تنم است با یک چادر رنگی! انگار منتظرم است. صدای زنگ تلفن میآید. مادربزرگم میگوید که اومدن دنبالمون!