... فقط یادمه به سرعت رفتم طرفش. نمیدونستم چیکار میخوام بکنم. اما احساساتم تو سینهام جمع شده بود. مثل یه مشت به سینهام فشار میآورد. فشار، منم همینجوری داشتم راه میرفتم. منتظر بودم ازم دور بشه، یا یه کاری بکنه. ولی همینجوری سر جاش ایستاده بود. یه جوری که انگار سالهاست منتظر منه. بعدش... رو در رو شدیم. میتونستم نفس کشیدنش رو احساس کنم. اینقدر نزدیک به هم بودیم. میتونستم رگهای لعنتی توی چشمش رو ببینم. بعدش مشتم گره شد. نوک ناخنهام کف دستم فرو رفت و بعدش اون اتفاق افتاد... عجیب و مرموز... ما همدیگه رو بغل کرده بودیم. بغل. نمیدونم برای چی. بعد از هشت سال، این اولین باری بود که حس میکردم میتونم واقعا برم خونه...