میتوانستی آنجا بایستی و تماشا کنی، جلو نیایی، همانجا از سر کوچه میشد چیزهایی که میخواهی را به یاد بیاوری. از سر پیچ کوچه، جایی که چنارها تمام میشد، درست آخر بنبست، کنار تنها تیر برق که نورش از بس زیاد بود، حیاط و ایوان را روشن میکرد و آقاجون لجش میگرفت چراغ حیاط را روشن بگذاریم...