گم شدهای. گم شدهای. جریان سریع آب تو را آورده به نیزارهای بیپایان اروند. همهجا بوی غربت میدهد. دامن نیها را میگیری، رطوبت لابهلای نیها را فرو میدهی. بوی تن مادرت را میدهند. ریههایت را از بوی پر میکنی تا درد را تحمل کنی. مادر حتی اگر نباشد، باز هم بویش مرهمی است برای هر دردی و آرامشی است برای هر شیونی. نیها را میگیری و تقلا میکنی بلند شوی. نیها به قامت افسانهاند. ساقهای باریک و کشیدهاش را رها میکنی و نهیب میزنی از آنجا برود. میخواهد پیش تو بماند، آمده تا شال سفید را نشانت بدهد. خود را میکشی طرف باتلاق و به او میگویی برگرد. برگرد... فریاد میزنی و به صراحت میگویی هیچوقت خیال او را توی سر نداشتی که عزیز عشق او را توی دلت کاشته.