... گفته بود «آفتاب دوای افسردگیه». از آن روز، هر صبح که آفتاب میافتاد اینجا روی تخت، این جمله فراموشنشدنیاش توی سرم زنگ میزد... و من چشمها را میبستم. آفتاب صورتم را گرم میکرد. یک دست را میگذاشتم روی شکمم و دست دیگر را میکشیدم روی تخت و هر صبح به هر دو جای خالی، صبح بخیر میگفتم. دوای افسردگی مامان برای من کاری نکرد، تا روزی که برای اولین بار بعد از آن شب سیاه، با شنیدن یک جمله از کسی که همیشه کنارم بود و نبود، دلم تکان خورد...