اگر به من بود، پشت کتابها به جای نوشتههای توضیحی چندتا پنجره میگذاشتم. بگذار ببینم... میتوانستم این جای کتاب پنجرهای باز کنم که به یک باشگاه مشتزنی باز میشود، جایی که دوتا بوکسور دارند همدیگر را به قصد کشت میزنند و تماشاگران در بهت سکوت کردهاند، یا میتوانستم آن را به اتاقی در یک عمارت کوچک باز کنم که زن جوان بیماری در آن خوابیده، و این بیرون زیر پنجره یک کپه فیلتر سیگار ریخته که رفته رفته سنگینتر میشود، یا پنجرهای که باز میشد به راهپله یک خانه روستایی جنگلی که میان پاگرد پلههایش چناری سوخته ابرهای بارانی را در آغوش گرفته. میشد به جای اینها پنجره قطار در حال حرکتی را گذاشت که از دهلیزش شوک فلاش دوربین میتابد یا حتی شیشه جلویی ماشین مرد جوانی که نامی دو هجایی را فریاد میکشد و با مشت شیشه را خرد میکند... اما کتابها از کاغذند و پنجرهها از باد و این واقعیت مرموز راهی جز قدم گذاشتن به دنیایی نو باقی نمیگذارد.