مشتش را پر از سنگریزه کرد و دوید. وقتی رسید اهالی جلوی قنات جمع شده بودند، دورهاش کردند و هر کدام چیزی میگفتند. ترسیده بودند. زنها و بچهها رنگ به رخ نداشتند. میلرزیدند و از بچه تمساحی که در قنات دیده بودند، میگفتند. کم شدن آب قنات و وجود شبحی که با برهاش هر شب، جلوی قنات پرسه میزد و مردم را میترساند، کم بود که سر و کله بچه تمساح هم پیدا شد.