روزی که مری و رزالیند از تاکوما آمدند سر بزنند همان روزی بود که مری فرار کرد. رانندگی تا سنآنتونیو سه روز طول کشیده بود و مری تمام راه را مویه کرده بود. من هم هوس مویه و فرار به سرم زد. مادرم چند ماه پیش مرده بود. پنجاه و سه سالم بود و حس میکردم یتیمم. یتیم بودم. هر روز بیدار میشدم و احساس میکردم دستکشیام که کسی توی ایستگاه اتوبوس جا گذاشته. نمیدانستم چنین احساسی خواهم داشت. هیچکس به من نگفت.