مثل گروهی شورشی که یک جا جمع میشوند تا خائن را معرفی کنند، دور قوری و استکانهای وسط پتوی سبز جمع شدیم. پیدا کردن خائن در یک جمع سه نفره کار سختی نیست. شواهد نشان میداد قادر به ما خیانت کرده است. در واکنش به نگاه مشکوک من و نیما، بلافاصله دفاعیهاش را آغاز کرد. گفت ببینید ما هر سه مهندسیم. رویدادهای تصادفی را خوب میفهمیم. این اتفاق شبیه بازیهایی است که هزار بار بازی میکنی میبازی اما یک نفر هم ممکن است دو بار پیاپی برنده شود. احتمالش که صفر نیست. هست؟ من حس سربازی را داشتم که درجه ژنرالی یک شبهاش را مدیون امپراتور است. جانم کف دستم بود. به هر حال من دیگر ریاضی کارمندی نمیخواندم. قاطی مهندسها شده بودم. آماده بودم این لطفش را به نحو شایستهای جبران کنم. چه وقتی بهتر از حالا. قبل از اینکه نیما اجازه فکر کردن پیدا کند، نظر قادر را تائید کردم.