لوید، زیرپوش سفید به تن و جوراب سیاه به پا، روتختی را پس میزند و با عجله به طرف در ورودی میرود. دستگیره در که میآید توی دستش، خودش را جمع و جور میکند و چشمهایش را میبندد. خنکای هوا از زیر در به تو هجوم میآورد؛ نوک پا میایستد. راهرو در سکوت خفته است. صدای تقتق یک جفت کفش پاشنه بلند از طبقه بالا به گوش میرسد. از آن سوی حیاط، صدای جیرجیر کرکره میآید. نفسهایش سوتزنان از سوراخهای دماغش بیرون و تو میروند...