شازده را گرفتم توی بغلم و تندی از لبه پشت بام کوچه را نگاه کردم. سمت راست کوچه خبری نبود، سرم را چرخاندم سمت چپ و تو نور نارنجی خورشید سه نفر را دیدم که داشتند تو انتهای کوچه میدویدند. اشکهایم امان نمیداد، با آستینم چشمهایم را پاک کردم و خوب نگاه کردم، کسی که وسط بود تقی قلنبه بود!