قرار بود سفری بینظیر باشد؛ سفری به مقصد نورسن لایت؛ سفری در یک کشتی مسافربری بسیار شیک. لو بلک لاک، روزنامهنگار، شانسی تازه به دست آورده بود تا حادثه تلخ دزدی از خانهاش را فراموش کند؛ ولی گویا قرار نبود هیچچیز طبق برنامه پیش برود. لو نیمههای شب، با شنیدن صدای فریادی از خواب پرید. به سرعت به سمت پنجره کابینش رفت و چشمش به جسدی افتاد که از پنجره کابین کناری، به بیرون پرتاب شده بود؛ ولی بر اساس اطلاعات ثبت شده، مسافر آن کابین هرگز وارد کشتی نشده بود و هیچ یک از اعضای کشتی نیز گم نشده بودند. حالا لو مانده بود و افکارش. آیا نیمهشب توهم به سراغش آمده بود؟ یا به راستی قاتلی در کشتی حضور داشت؟ او چگونه میتوانست حضور قاتل را ثابت کند وقتی هیچکس نمیخواست حرفش را باور کند؟...