خدمتکارها صدایشان میزدند «مالنچکی»، ارواح کوچک، چون از همه ریزجثهتر و جوانتر بودند و مثل اشباحی خندان در عمارت دوک پرسه میزدند، از این اتاق به آن اتاق میرفتند، در گنجهها قایم میشدند تا فالگوش بایستند و دزدکی به قصد کش رفتن آخرین هلوهای تابستانه به آشپزخانه سرک میکشیدند. دختر و پسر با فاصلهای چند هفتهای از راه رسیده بودند، دو تا یتیم دیگر بودند، از بازماندگان جنگهای مرزی؛ پناهجویانی کثیف و چرکرو که از خرابههای روستاهای دوردست بیرونشان کشیده و به املاک دوک آورده بودند تا خواندن و نوشتن فرا بگیرند و پیشهای بیاموزند. پسرک قدکوتاه و چارشانه و به رغم خجالتی بودن همیشه لبخند بر لب داشت. دخترک متفاوت بود و خودش میدانست.