صبح یک روز پاییزی، تانیا لوبسکی پردههای اتاق زیرشیروانی را کنار زد. نور از پشت شیشهها به داخل اتاق ریخت. چفت پنجره را باز کرد و تاقهها را از هم گشود. پلکهایش را روی هم گذاشت تا نور صبحگاهی به چشمهایش آزار نرساند. لحظهای بعد وقتی با هیاهوی گنجشکهایی که در میان شاخ و برگ چنارهای خیس سروصدا میکردند، چشم گشود، مقابلش جنگلی را دید که با رنگهای زرد و سرخ تا دوردستها گسترده بود. زن جوان رفت به سمت در بالکن، آن را باز کرد و بین چارچوب در ایستاد...