پدرم یکبار شش کیک کرهای و شش لیوان چای را با هم خورد، که البته در طول یک روز اتفاق غیرمنتظرهای نبود. او همه اینها را پشت سر هم خورد فقط برای اینکه دور انداخته نشوند. این اتفاق در کافهای افتاد که سر راه مسافرتمان به دون در آن توقف کرده بودیم. در آن زمان من دختربچهای 11 ساله بودم و داشتم اولین تعطیلات زندگیم را به همراه پدر، مادر دو خواهر و برادرم میگذراندم. میخواستیم به کمپ تعطیلات پونتین در بریکسهام برویم...