منفرد کمکم لقبی که پدربزرگش برایش انتخاب کرده بود را با تمام وجود پذیرفت. خودش را قانع کرد که بیشتر اوقات در خانه توی تاریکی مینشیند. تا حد امکان بیصدا راه میرفت، از سایههای خنک خانه قدیمی رد میشد و از ترساندن خدمتکارها لذت میبرد. با خیال یواشکی وارد اتاق دخترها شدن و فرو کردن دندانش در گردنشان ـ وقتی که خواب بودند ـ حسابی کیف میکرد. آنها هم مثل خودش از یک خیال واهی که معتادش بودند بیدار میشدند تا به زندگی در سایهها ادامه دهند.