به خودم میگویم: «کاش زودتر بروند.» حس میکنم خیسم. عجیب بدم میآید از این روزها. صبر میکنم تا سر و صداها بخوابد. صدای بسته شدن در میآید و صدای چرخیدن کلید توی قفل. دیگر تمام. باورم نمیشود حالا دیگر آزادم. مهمتر از همه تنهایم. این روزها تنهایی را خیلی دوست دارم. دلم نمیخواهد توی این روزها جایی بروم. هی فکر میکنم خیسم. هی یواشکی خودم را لمس میکنم، مبادا جایی نم داده باشد و لک بشود.