باد سرد و نمناک بوی لبلبوی پخته را آورد. صدای خسته دستفروشها و همهمه خیابان. یعقوب عکاسی دورهگرد را دید که پایههای کمرهاش را زیر بغل گرفته است و سعی میکند از بالای حصار نوک تیز پارک بگذرد و پا بگذارد داخل چمن. هوس عکاسی یادگاری کرد. صدایش را کشید: «خلیفه عکاس!» و عکاس هنوز بدنش را کامل سمت صدا برنگردانده بود که یعقوب خودش سمتش رفت.