هراسناک پیش میرفت. اطرافش را درختان سیاه گرفته بودند و از ترس فقط نقطه مقابلش را نگاه میکرد. در میان درختان بلند، قامتهایی سیاه دنبالش بودند. ذهنش دیگر یاری نمیکرد. هر چهقدر فکر میکرد که چگونه پا به این مکان گذاشته، بیشتر سردرگم میشد. آنقدر فرار کرد تا آنکه دیواری از آتش او را احاطه کرد. ناگهان درون گودالی سیاه فرو رفت و صدایی شنید. «ظهورت را خوشامد میگویم.»