رمان ایرانی

به نام یونس

یونس از خواب پرید. نفس نفس می‌زد. «تاریک بود، تاریک، ظلمات...» بغل دستی‌اش خندید. دندان‌های پوسیده‌اش پیدا شد. «تاریک نیه حج آقا، همه جا روشنه.» مسافران مینی‌بوس نمی‌دانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد. برف همه جا را پوشانده بود. مه دید را کم کرده بود. چرخ‌های مینی‌بوس رنگ پریده، روی برف‌ها خط می‌کشید. سرعتش کم بود و سر و صدایش زیاد.

9786008145356
۱۳۹۶
۲۰۸ صفحه
۶۸ مشاهده
۰ نقل قول