... متاسفم. تو مرد مهربونی هستی، ولی من باید برم. تو حرفهای من رو شنیدی و من هم حرفهای تو رو شنیدم و دیگه چیزی واسه گفتن نمونده. خدای تو لابد یه موقعی توی طلوع امکانی بینهایت وایساده بوده و این چیزیه که اون ساخته. حالا داره به اخرش میرسه. تو گفتی که من عشق خدا رو میخوام. نمیخوام. شاید بخشش رو بخوام، ولی هیچکس وجود نداره که این رو ازش بخوام. راه برگشتی هم وجود نداره. خبری از درست شدن اوضاع نیست. شاید یه موقعی بود. اما الان دیگه نه. الان فقط امید به نیستی مونده. من به این امید میچسبم. حالا در رو باز کن. خواهش میکنم...