غربتنشین که شدم همهچیز سخت بود و مامان و بابا هم نبودند. کمی که گذشت همهچیز خوب شد ولی باز هم مامان و بابا نبودند. اصلا خوبترینهای هر جای دنیا بدون مامان و بابا یک چیزی کم دارد. قصههایی که اینجا میخوانید مال روزهای بودن بابا و مامان است. روزهایی که گفتیم و خندیدیم و با تمامشان خاطره ساختیم. روزهایی که علیالقاعده باید فقط عکس میشدند و میرفتند توی آلبوم، ولی چون شهد و شکرشان زیاد بود شدند ننهنامه تا طعمشان بر روی کاغذ هم ماندگار شود. ننهنامه قصه شیرینکاریها و گفتنیهای شیرین بابا و مامان با چاشنیهای اضافه بنده حقیر است. هزار هزار بوسه بر دستهایشان که گذاشتند هر چه که بود را شاخ و برگ اضافه دهم و به طنز بیاورم. جنبه لایتناهی و حال باحالشان را برای شصت سالگیام از خدا میخواهم.