مرد رنگپریده وسط زمین چمن نشسته بود. چهرهای عجیب کژمژ داشت، گوشهایاش بلبلی و موهایاش قرمز بود. پاهایاش را دراز کرده و دو دستاش را که دستهای اسکناس را در آنها میفشرد روی پا قرار داده بود. مرد به سیبی پلاسیده که کنارش قرار داشت زل زده بود. مورچههایی را نگاه میکرد که تکههایی ریز را به دهان داشتند و به جایی حمل میکردند...