وقتی آن شب آن یکی سرباز فرار کرد، من نشستم بالای آن پشته و به گریهزاریهای آن یکی گوش دادم. هر چند دقیقه یک تکه سنگ میانداختم کنارش و میشنیدم یکی از مارها باز نیشش میزد. نزدیکیهای نیمهشب بود که سرش پس افتاد و شنیدم کمی با مادرش حرف زد. چیزهایی به او گفت که تا به حال به او نگفته بود، اما آخرش همهچیز ساکت شد و من فهمیدم او هم تسلیم چنگال مرگ شده است. روز بعد آن یکی که در رفته بود با چند نفر با یک کامیون اتاقدار بزرگ برگشت و قبل از این که وارد چاله شوند و جسد سرباز مرده را بیرون بیاورند، بیش از چهل خشاب تیر گوزنکش جای جای چاله خالی کردند.