وقتی شیرین داشت از شیراز حرف میزد، من به گلدان توی بغلم نگاه کردم اون داشت به ما گوش میداد. وقتی چشمهام رو باز کردم خودم رو توی یک دره سرسبز دیدم. جلوتر یک نردبان سپید رنگ که دورش گلها پیچیده بود تا آسمان رفته بود. شروع کردم به بالا رفتن از نردبان به سمت آسمان. بهار رو دیدم بالای قبر حافظ. نیت کرده و داشت میخوند: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور. کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور. ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن. وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور...