[صداهای مربوط به ساخت و ساز، گاه به گاه شنیده میشود. پیرعطا عینکی آفتابی به چشم دارد که به صورتش بزرگ میآید. آهسته و با طمانینه به طرف جلوی صحنه میآید و دستکشان، شلنگ را از شیر آب جدا میکند و در حال جمع کردن شلنگ، چند سرفه پشت هم میکند.] پیرعطا: دل تو دلم نیست دخترم. تا بغلش نکنم، پام رو از این دارالمکافات بیرون نمیذارم! حبیب رو میگم... دلت براش تنگ شده؟ من اون موقعها که زوری به بازو داشتم و مویی سفید نکرده بودم، پابند این عشق لامروت نمیشدم... ای لیلا، کجایی که این روزا رو ببینی؟ عصمت: خیلی دوستش داشتید؟ پیرعطا: کی؟ لیلا یا حبیب؟ ...