اینطور نبود که مزرعه قبل از آن شاهد مرگی نبوده باشد، و پشهها هم البته تبعیضی قائل نمیشدند. به دید آنها فرق کمی بیان لاشه و مگس وجود داشت. خشکسالیای که در آن تابستان اتفاق افتاد حق انتخاب مگسها را از بین برده بود. به دنبال چشمهایی بودند که دیگر پلک نمیزدند و بیوقفه دنبال جراحات و زخمهای لزج بودند، در حالی که کشاورزان اهل کیوارا اسلحههایشان را رو به حیوانات اهلی لاغر مردنی گرفته بودند. نباریدن باران به معنای نبود غذا بود و نبود غذا باعث تصمیمگیریهای دشوار میشد و شهر کوچک، روز به روز، زیر آسمان سوزان آبی سو سو میزد. ماهها گذشت و، در این وضعیت که به سال بعد هم منتقل شد، کشاورزان مثل یک دعا زیر لب به خود میگفتند: «این شهر از بین میرود.» اما هواشناسان ملبورن مخالف بودند. دلسوزانه با کت و شلوار در استودیوهایی با تهویه مطبوع تا ساعت شش بعدازظهر کار میکردند و گزارش میدادند. رسما بدترین وضعیت قرن بود. الگوی آب و هوا اسم مخصوص به خودش را داشت؛ تلفظ آن هرگز به طور کامل مشخص نشد: «النینو». دست کم مگسهای لاشه خوشحال بودند. دستاوردهای آن روزشان عادی نبود. کوچکتر بودند و دسترسیشان به گوشت آسانتر بود. البته اهمیتی نداشت. همان بودند: چشمان براق، زخمهای مرطوب.