«تو اهل کجایی؟» «اومم... قوی سیاه سبز.» آنقدر عصبی شده بودم که حتی دارزن هم رفته بود جایی قایم شود. شاید بیمعنا به نظر برسد اما خب گاهی اوقات واقعا چنین چیزی اتفاق میافتد. «چی چی؟» «یه روستاست. توی وورسسترشایر.» «وورسسترشایر؟ اون وسط مسطهاست؟» «آره. کسلکنندهترین جائه، به همین خاطره که هیشکی هیچی دربارهش نشنیده. بلکبرن، شماله، نه؟» «آره. شماله. حالا این قوی سیاه سبز واسه قوهای سیاهش معروفه یا سبزش؟» «نه،» چه میتوانستم بگویم که واقعا او را تحت تاثیر قرار بدهد؟ «اونجا حتی قوی سفیدم نداره.» «یعنی توی قوی سیاه سبز اصلا قو نیست؟» «آره. این خودش یه جور جوک محلیه.»