پدربزرگم که نیمچه دستی بر چاقو داشت، قبل از هجده سالگی دو افسر آلمانی را به قتل رساند. یادم نمیآید کسی این را به من گفته باشد؛ انگار چیزی بوده که همیشه میدانستم؛ به همان وضوحی که میدانستم تیم یانکیها در بازیهای خانگی لباس راه راه و در بازیهای برون شهری لباس خاکستری میپوشد. اما این اطلاعات که مادرزادی نبود؛ پس چه کسی به من گفته بود؟ نه پدرم که دهانش همیشه قرص بود، نه مادرم که از ذکر نام هر چیز ناخوشایند مرتبط با خون، سرطان و ناقصالخلقگی حذر داشت، و نه حتی مادربزرگم که همه داستانهای قدیمی روستایی را از بر بود - که البته بیشترشان ترسناک بودند...