گفتم: «غلط کردم. ببخشای...» بعد هم برایش توضیح دادم که به حرف این و آن توجهی نکند و بداند که من هیچوقت در نوجوانی کنار بخاری ننشستهام و موی گربهها را نکشیدهام و آن زبان بستهها را در سرمای کردیچال از خانه بیرون نراندهام و نگفتهام در برفها بغلتند تا سوزی که از جانب علم کوه میآید بیازاردشان. من هیچگاه به فرشته نگفتهام «این چه ناهاری است فرشته؟ سفرهای بینداز، پارچ آبی بیاور، پیازی قاچ کن.» من هیچگاه نگفتهام از غذاهای دبیرستان بدم میآید، من از حسن کیف پیاده راه نیفتادهام به سوی کردیچال و نگفتهام «گرسنهام مامان» و «غذاهای مدرسه بدمزه است.» مادرم هیچوقت نگفته «خاک بر سر آشپزتان، این چه مدرسهای است که آشغال به خوردتان میدهد». پدرم نگفته «غذای مفتی میخوری بگو خدایا شکرت. دعا کن به جان دولت که این مدرسه را ساخت و ناشکر نباش.»