قمر بغض میکند. موهای آشفته سیاهش از گوشه چارقد پیداست. اشکهایش میریزد. میگوید: «با این ماهی که به پیشونیم زدی، با این ماه چکار کنم؟ مگه قرار نبود دیوزاد همه آرزوهای منو برآورده کنه؟ من هر روز اومدم، گل سرشو آوردم، همچین و همچون کردم، خونه رو گلستون کردم، که به آرزوهام برسم...» دیوزاد سرش را بالا میآورد و با پوزهی جلو آمده و چشمهای گرد به قمر نگاه میکند: «بیا ببوسمت!» قمر داد میزند: «چه فایده برای من داره! بوسه تو برای من چه فایدهای داره؟ من پسرم رو میخوام. پسرم... تو گفتی هر چی بخوای... هر آرزویی... همه این مدت کتک خوردم از غلام، فرار کردم از میون زبالهها، که بیام ته این چاه کارهاتو بکنم و تو فقط منو میبوسی تا روی پیشونی من ماه در بیاد. چه به درد من میخوره...» دیوزاد اشکهای گردش میچکد روی زمین و تقتق صدا میدهد: «تقصیر ما نیست قمر...»