گودرز میخواهد مرا از رفتن باز دارد. شبرنگ سم بر زمین میکشد. گیو دنبالم میآید: «بگذار همراهت باشم...» دیگر نمیشنوم. سوار بر شبرنگ دیوار باد و خاک را میشکافم و میتازم. پاره آتشی چون تیر چهرهام را نشانه گرفته است. سپر بر سر میگیرم و میغرم: «برو، تندتر برو! تو با سیاوش از آتش گذشتی، از دروازههای دژ اهریمن هم میگذری.»