لیدیا از پنجره آشپزخانه به بیرون خیره شده بود، آفتاب روشن ماه می شاخههای پیچپیچ شبنمزده سیبزمینیهای شیرینی را که مثل آبشار از قاب پنجره درست آن طرف توری آویزان شده بودند درخشان کرده بود. ساعت نزدیک هفت و سی دقیقه بود، حالا دیگر جک پانزده ساله و امی یازده ساله سوار اتوبوس شده بودند که مسیر چهل دقیقهای را طی کنند و به مدرسه بروند. این آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلات تابستانی بود...