«میخواستم رازهای دیگران را در خلوتشان و هر جایی که قرار نبوده من آنجا باشم، بدزدم. ولی نمیدانستم میخواهم از چه کسی دزدی کنم و با این کالاهای ناملموس چه بکنم. پاکت کوچکی را که محتوی ترانزیستور بود همراه با یک لیوان چای داغ برداشتم. لیوان را جلویم گذاشتم و خیره شدم به بخار محوی که از دهانهاش بلند میشد. آن لحظات خیرگیام مثل نتهای اول آهنگ ملایمی بود که به عنوان پیشدرآمدی بر آهنگی حماسی با سازهای کوبهای و بادی مینوازند. مثل حرکت شنریزههای ناچیزی از زیر کفش یک کوهنورد پر مدعا که به سقوطش در دامنه یک تپه شنی منتهی میشود. ناگهان احساس کردم حتی نمیتوانم تا سرد شدن چایی روبهرویم صبر کنم. اولین سناریویی را که برای امتحان کردن خود کار به ذهنم رسید اجرا کردم.»